به سرنیزه ای تلخ روزِ تنگ به کندی می گذرد
تا آفتابِ مجروحِ هرروزه در فراخنایِ آسمانی بی ستاره گم شود.
آسمانی
که ستاره باران می خواهی اش
که ستاره باران می خواستی اش
اما ...
---
به قابی فولادی چنگیِ جانِ خویش را بر پهنه ای چوبی
{ آویزان می کنی تا واژه ها به جایَت بگریند، به جایَت بخندند.
پهنه ای
که چراغان می خواستی اش
چراغان می خواهی اش!
اردیبهشت 89
تا آفتابِ مجروحِ هرروزه در فراخنایِ آسمانی بی ستاره گم شود.
آسمانی
که ستاره باران می خواهی اش
که ستاره باران می خواستی اش
اما ...
---
به قابی فولادی چنگیِ جانِ خویش را بر پهنه ای چوبی
{ آویزان می کنی تا واژه ها به جایَت بگریند، به جایَت بخندند.
پهنه ای
که چراغان می خواستی اش
چراغان می خواهی اش!
اردیبهشت 89