به سرنیزه ای تلخ روزِ تنگ به کندی می گذرد
تا آفتابِ مجروحِ هرروزه در فراخنایِ آسمانی بی ستاره گم شود.
آسمانی
که ستاره باران می خواهی اش
که ستاره باران می خواستی اش
اما ...
---
به قابی فولادی چنگیِ جانِ خویش را بر پهنه ای چوبی
{ آویزان می کنی تا واژه ها به جایَت بگریند، به جایَت بخندند.
پهنه ای
که چراغان می خواستی اش
چراغان می خواهی اش!
اردیبهشت 89
تا آفتابِ مجروحِ هرروزه در فراخنایِ آسمانی بی ستاره گم شود.
آسمانی
که ستاره باران می خواهی اش
که ستاره باران می خواستی اش
اما ...
---
به قابی فولادی چنگیِ جانِ خویش را بر پهنه ای چوبی
{ آویزان می کنی تا واژه ها به جایَت بگریند، به جایَت بخندند.
پهنه ای
که چراغان می خواستی اش
چراغان می خواهی اش!
اردیبهشت 89
۲ نظر:
تا واژه ها به جایَت بگریند، به جایَت بخندند
...
مدتی ست فقط واژه شده ام. و خیلی وقت هاش نوشته هم نمی شوم.
در دنیای مجازی کلمات بگو خدایت جگونه است
ارسال یک نظر